سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پرنیان سرخ

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت ...
گفتم : ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند ...
شیطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : ... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت : من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 1:52 عصر توسط مهسا| نظرات ( ) |

برای غزل هایم یک نگاهت کافی است هم قافیه دارد و هم وزرن فریاد از اینکه چه زیبا جادو میکنی عاشق بی جانت را ریشه ام خشک شد از بس نگاه زیبایت به کویر دلم نبود پس تو بگو چه کنم چه بی رحمانه زیبایی چه بی رحمانه!!!!


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 1:36 عصر توسط مهسا| نظرات ( ) |

بازهم مینویسم برای تو اما بی تو نمیدانم قصه ی عشق را چرا اینگونه در گوشمان خواندند آری بد کردند در حقمان قصه ی عشق شد چند کلمه در حق ما بی وفایی و تنهایی آری تنها همین!


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 1:32 عصر توسط مهسا| نظرات ( ) |

امروز هم مانند تمام روزهای دیگرم آغاز شد و باز کنارم نبودی زیبای من هوا همچنان ابری است و صدای موج های دریا امروز ملموس تر از همیشه به گوشم میرسد کاش در دریا بودی باور کن غرق میشدم تا بیابم تورا کاش در ابرها بودی تا مدت ها به دنبالت میدویدم ولی آخر الهه ی من حتی نیستی که لحظه ای حتی لحظه ای ببینمت!


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 1:30 عصر توسط مهسا| نظرات ( ) |

 

کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست
ولی مگه خدا هم گریه می کنه چرا باید دل خدا بگیره!!!!
دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم
اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت
کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!
...


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30ساعت 11:38 صبح توسط مهسا| نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >