سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پرنیان سرخ

باد زوزه می کشید دخترک از ترس دستانش یخ کرده بود و خود را در آغوش مادر می فشرد من اما نمیترسیدم چرا کمی میترسیدم رو به خیابان ایستادم گهگاهی کسی رد میشد باران قطره قطره به صورتم میخورد قلبم را آکنده از بوی خاک باران خورده کردم و گفتم خدایا کمک....


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 5:38 عصر توسط مهسا| نظرات ( ) |